معنی تلخی و سختی

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

تلخی

بد مزگی دارا بودن مزه غیر مطبوع مقابل شیرینی، سختی بدی مقابل خوشی: ((تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت. )) (گلستان)، ترشرویی بد خلقی.


سختی

‎ محکمی استواری سفتی مقابل سستی نرمی، دشواری اشکال مقابل آسانی سهولت، درشتی صلابت، بخل خست، سنگدلی بیرحمی، زحمت شفقت، محنت رنج، فقر تهیدستی، آسیب بلا آفت. یا سختی دیوار دهر. حوادث روزگار، آفتاب.

لغت نامه دهخدا

تلخی

تلخی. [ت َ] (حامص) مرارت چون تلخی بادام و تلخی گلاب و در تلخی می و صهبا کنایه از تندی می و تلخی دریا کنایه از شوری آب. (آنندراج). مرارت و مزه ٔ تلخ. (ناظم الاطباء). مقابل شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
جهان ما به مثل می شده ست و ما میخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری (از ترجمان البلاغه ٔ رادویانی).
ای تازه گل که چون ملی از تلخی وخوشی
چند از درون بخصمی و بیرون بدوستی.
خاقانی.
زخم بلا مرهم خودبینی است
تلخی می مایه ٔ شیرینی است.
نظامی.
چاره ٔ سودای ما پند نصیحت گر نکرد
تلخی دریا علاج خامه ٔ عنبر نکرد.
صائب (از آنندراج).
از تلخی می شکوه ٔ مخمور محال است
صائب گله از تلخی دشنام ندارد.
(ایضاً).
نبرد تلخی بادام را آب
نشد کم زهر چشمش از شکرخواب.
(ایضاً).
|| سرزنش و سختی. (ناظم الاطباء). تلخی مرگ و تلخی جان کندن کنایه از، سختی مرگ و نزع. (آنندراج). مقابل خوشی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
از آن جمله تلخی که بر من گذشت
دهانم جز امروز شیرین نگشت.
سعدی (بوستان).
که مپسند چندین که با این پسر
به تلخی رود روزگارم بسر.
سعدی (بوستان).
نبیند تلخی جان کندن آنکس
که لعل جانفزایت را گزیده ست.
کمال خجندی (ایضاً).
از جهان تلخی بسیار کشیدم صائب
که ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر.
صائب (از آنندراج).
تلخی مرگ شود شهد بکامش صائب
هرکه زین عالم پرشور به تلخی گذرد.
(ایضاً).
وقت مردن بزبان نام لبت آوردم
لذتش تلخی جان کندنم از کامم برد.
باقر کاشی (ایضاً).
|| کاسنی. (ناظم الاطباء). رجوع به تلخ و ترکیبهای آن شود.

تلخی. [ت َ] (اِخ) دهی از دهستان زاوه است که در بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه واقع است و150تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


تلخی بردن

تلخی بردن. [ت َ ب ُ دَ] (مص مرکب) سختی کشیدن. تحمل رنج و مشقت:
بشیرین زبانی توان برد گوی
که پیوسته تلخی برد تندخوی.
سعدی (بوستان).
رجوع به تلخی و ماده ٔ بعد شود.


سختی

سختی. [س َ] (حامص) مقابل سستی. (آنندراج):
زمین زراغن بسختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیا.
بهرامی.
در نرمی و سختی نصیحت باز نگیرم از او در هیچ جای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316).
همچو سنگ است تیرش از سختی
دم او همچو دم ّ فلماخن.
نجیبی.
گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه
بسختی چو خاره به تیزی چو خاده.
سوزنی.
|| طاقت. توان: اول کسی که خر را بر مادیان جهانید تا استر زاد او [فریدون] بود و گفت بچه ٔ این هر دو مرکب باشد از سختی خر و سبکی اسب. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 37). || ضعف. ناتوانی:
تا شود جسم فربهی لاغر
لاغری مرده باشد از سختی.
سعدی.
|| بلا. مصیبت:
نبینی که سختی بغایت رسید
مشقت به حد نهایت رسید.
سعدی.
|| مشقت. (ربنجنی). رنج. محنت. دشواری. درد و رنج. صعوبت:
بلرزید برزین ز سختی سوار
یکی تیر دیگر بزد نامدار.
فردوسی.
کشیدی سپه رابمازندران
نگر تا چه سختی رسید اندر آن.
فردوسی.
کنون جای سختی و جای بلاست
نشستنگه تیزچنگ اژدهاست.
فردوسی.
ز جستن مرارنج و سختی است بهر
انوشه کسی کو بمیرد بزهر.
فردوسی.
از تو همه دردسر و از تو همه سختی
از تو همه رنج دل و از تو همه تیمار.
فرخی.
یک هفته زمان باید لا، بلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن زو سختی و دشواری.
منوچهری.
گاه آن است که از محنت و سختی برهند
جای آن است که امروز کنم من طوبی.
منوچهری.
مبارکا خدایی که احکام او در سختی و نرمی تهمت پذیر نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). و حال آنکه هر بلایی دفع شده بود و هر سختی جلاء وطن کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
پیر شُدَت بر غم و سختی و رنج
بر طمع راحت شخص جوان.
ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانه ٔ تهران ص 317).
بترس سخت ز سختی چو کار آسان شد
که چرخ زود کند سخت کار آسان را.
ناصرخسرو.
مهاجرین و انصار که متابع پیغمبر بودند در حال گرسنگی و سختی و دشواری خلاصی یافتند. (قصص الانبیاء).
آن بمن میرسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم.
خاقانی.
حدیث عشق از آن بطال منیوش
که در سختی کند یاری فراموش.
سعدی.
- بسختی داشتن، در مضیقه و عسرت نگه داشتن: یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی. (گلستان).
- بسختی گذاشتن، در عسرت و مضیقه قرار دادن:
که آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذاردبسختی.
سعدی.
- سختی بردن، رنج بردن. مشقت دیدن. سختی کشیدن:
اگر سختی بری ور کام جویی
ترا آن روز باشد کاندر اویی.
(ویس و رامین).
بسا روزگارا که سختی برد
پسر چون پدر نازکش پرورد.
سعدی.
خداوندان کام و نیکبختی
چرا سختی برند از بیم سختی.
سعدی.
چون نعمت سپری شود سختی بری.
(سعدی).
رجوع به سختی شود.
- سختی کردن، درشتی کردن.خشونت:
بنرمی ز دشمن توان کند پوست
چو با دوست سختی کنی دشمن اوست.
سعدی.
بگفتی درشتی مکن بر امیر
چو بینی که سختی کند سست گیر.
سعدی.
صبری که بود مایه ٔ سعدی دگر نماند
سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری.
سعدی.
هزار تندی و سختی بکن که سهل بود
جفای مثل تو بردن که سابق کرمی.
سعدی.

سختی. [س ُ] (اِ) سختو. (ناظم الاطباء). رجوع به سختو شود.


تلخی چش

تلخی چش. [ت َ چ َ / چ ِ] (نف مرکب) رنج بر. که تحمل سختی و محنت و مشقت کند:
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند در حله دامن کشان.
سعدی (بوستان).
رجوع به تلخی و ماده ٔ بعد شود.


تلخی چشیده

تلخی چشیده. [ت َ چ َ / چ ِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) به معنی محنت دیده است. (آنندراج). سختی دیده. (ناظم الاطباء): هرکجا سختی کشیده و تلخی چشیده ای را بینی خود را به شره در کارهای مخوف اندازد. (گلستان).


رگ تلخی

رگ تلخی. [رَ گ ِ ت َ] (ترکیب اضافی، اِمرکب) تلخی که در گلاب باشد. (آنندراج):
آن گل چو در عرق شود از آتش عتاب
چین چین او رگ تلخی است در گلاب (کذا).
حاجی طالب نصیب اصفهانی (از آنندراج).
- رگ تلخی داشتن، دارای طعم مایل به تلخی (تلخوش) بودن (میوه و غذا).

فرهنگ عمید

تلخی

[مقابلِ شیرینی] یکی از چهار طعم اصلی که ناگوار است، مانند طعم لیموشیرینی که چند دقیقه در مجاورت هوا قرار بگیرد،
(حاصل مصدر) [مجاز] تلخ و دشوار بودن: تلخی زندگی،
[مجاز] سختی و بدی زندگانی،
(حاصل مصدر) [عامیانه، مجاز] ترش‌رو بودن، بدخلق بودن،
(اسم) [مجاز] شراب،
(اسم) [عامیانه] = تریاک


سختی

رنج، زحمت،
محکمی،
دشواری،
[قدیمی، مجاز] فقر، تنگ‌دستی،
وجود نمک‌های قلیایی خاکی در آب،
* سختی کشیدن: (مصدر لازم)
رنج بردن، زحمت کشیدن،
تحمل فقر و تنگ‌دستی کردن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

تلخی

مرارت، ناخوشی، ناگواری، بدخلقی،
(متضاد) خوشی، شیرینی،

فارسی به عربی

تلخی

شده الحزن، صفراء

معادل ابجد

تلخی و سختی

2116

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری